شوخ بیباکی که رنگ عیش هر کاشانه ریخت


خواست شمعی بر فروزد آتشم در خانه ریخت

فیض معنی درخور تعلیم هر بی مغز نیست


نشئه را چون باده نتوان در دل پیمانه ریخت

شد نفس از کار، اما عقدهٔ دل وانشد


این کلید ازپیچ و تاب قفل ما دندانه ریخت

ای خوش آن رندی که در خاک خرابات فنا


رنک آسایش چو اشک از لغزش مستانه ریخت

اولین جوش بهار عشق می باشد هور


بی خس و خاشاک نتوان رنگ آتشخانه ریخت

شب خیال پرتو حسن تو زد بر انجمن


شمع چندان آب شد کز دیدهٔ پروانه ریخت

وحشتی کردیم و جستیم از طلسم اعتبار


پرفشانی گرد ما بیرون این وبرانه ریخت

گریهٔ بلبل پی تسخیرگل بیهوده است


بهر صید ط ایران رنگ ، نتوان دانه ریخت

بادهٔ دردی که ناموس دو عالم نشئه بود


شوخ چشمیهای اشک از بازی طفلانه ریخت

سر به صحرا دادههٔ نیرنگ سودای توام


می توان از مشت خاکم عالم دیوانه ریخت

گرد ناز از دامن گیسوی یار افشانده ام


از گداز من توان آبی به دست شانه ریخت

از دلم برداشت بیدل ناله مهر خامشی


اضطراب ربشه آب خلوت این دانه ریخت